♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ فرناندا وقتی که میدید او از طرفی به ساعت ها فنر میگذارد و از طرف دیگر فنر را بیرون می آورد با خود اندیشید که ممکن است او هم به بیماری سرهنگ آئورلیانو بوئندیا مبتلا شده باشد که از یک طرف می سازد و از طرف دیگر خراب می کند سرهنگ با ماهی هایی طلایی ، آمارانتا با دوختن دکمه ها و کفن ، خوزه آرکادیو دوم با نوشته های روی پوست و اورسولا با خاطراتش ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ برای من فقط کافی است مطمئن باشم که تو و من در این لحظه وجود داریم، همین ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ کتاب صد سال تنهایی گابریل گارسیا مارکز
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ چند روز قبل رفتم برا خونه خرید کنم یکی از همکارای سابق بابام رو دیدم تا سلام کردم گفت:ستار..ستار..ستار بهش گفتم چیه سرهنگ؛انگار دلت خیلی پره؟ گفت:ستار دیگه نمیشه گوزید با چهارتا شاخ رو کله م گفتم: چی میگی سرهنگ راسیاتش از خنده داشتم جر میخوردم گفت :راست میگم ستار...الان تا چهارتا نخود نخوری نمیتونی بگوزی...چهارتا نخود هم شده هزارتومن بنظرتون حرفش مسخره بود ؟؟ من میگم نه گرونی بیداد میکنه..هیچ مسئولی هم بفکر مردم نیست خیلی بده یه پدر شرمنده زن و بچه ش بشه
*~~~~~~~~* یه روز سرد برفی تو پادگان بعد از انجام مسئولیت هام خسته وکوفته تو آسایشگاه روی تختم دراز کشیده بودم امروز بوی کباب کلافم کرده بود آخه عاشق کباب کوبیده بودم هیچ پولی ام نداشتم، فقط کرایه رفتن به خونه رو داشتم ومقدار کمی هم اضافه که نمیشد با اون کباب خرید و خورد یه فکری به سرم زد ، و مثل خوره به جونم افتاده بود سرهنگ گاهی اوقات ماشینش رو میداد میشستم مثل برق گرفته ها از جام پریدم د برو که رفتی در اتاق سرهنگ رو زدم و با احترام نظامی وارد اتاق شدم و رو به سرهنگ گفتم: جناب سرهنگ ماشینتون خیلی کثیف شده اگه اجازه بدین یکی از آشنا هامون کارواش داره ماشینتون رو ببرم اونجا بشورمش سرهنگ فکری کرد وگفت: تو این هوای سرد وبرفی گفتم من بیکارم مشکلی نیست برفه ، بارون نیست که کثیف بشه.... سرهنگ به ماشینش خیلی حساس بود وهمیشه از تمیزی برق میزد سویچ ماشینش رو از داخل کشو میزش بیرون آورد وبه سمتم گرفت و کلی سفارش کرد که مواظب ماشینش باشم ، به دست فرمونم اطمینان داشت، ومیدونست راننده ام سویچ رو انداختم بالا د برو که رفتی هم خدمتیم بچه شهرستان بود و مرخصی داشت ، اونم سوار ماشین کردم و باهم رفتیم مسافر کشی ، چون هواسرد بود ، مسافر زیادبود چند بار ماشین رو پر از مسافر کردم وبه مقصدرسوند مشون، دور آخر بود و ماشین لب به لب از مسافر، حتی جلو دو نفر نشسته بودن پشت چراغ بودم که یه ماشین نظامی بغل ماشین من نگه داشت سرمو که سمت ماشین نظامی کردم کم مونده بود از ترس وخجالت سکته کنم سرهنگ تو ماشین بغل دستم نشسته بود و با قیافه خیلی، خیلی در هم نگام میکرد آب دهنم رو به زور قورت دادم و تو دلم گفتم: الانه که یه چی بگه ولی هیچی نگفت چراغ که سبز شد با سرعت به راهش ادامه داد و رفت منم که سر خوشیم با دیدن سرهنگ دود شده بود ، مسافرا رو پیاده کردم، رفتیم کارواش، ماشین رو دادم برق انداختن . بعد شستن ماشین با هم خدمتیم رفتیم کبابی یه دل سیر نان داغ وکباب داغ خوردیم ، حالا که قرار تنبیه بشیم لااقل دلم نسوزه خلاصه بعد این که دلی از عزا در آوردیم رفتیم پادگان، هم خدمتیم گفت احمدی بیچاره شدیم حالا چیکارمون میکنن، گفتم کاریه که شده هرکی خربزه میخوره پای لرزشم وایمیسه رسیدیم در دژبانی نگهبان گفت جناب سرهنگ منتظرتون هستن سریع برید اتاقشون . آهای چه غلطی کردی احمدی جناب سرهنگ برزخ برزخ بود گفتم برو بابا ماهم با هزار ترسو بدبختی رفتیم دفتر جناب سرهنگ منشی به سرهنگ خبر ورود ما رو داد رنگم مثل گچ دیوار شده بود رفیقم هم بدتر از من بود. داخل شدیم واحترام نظامی گذاشتیم سرهنگ پشت پنجره ایستاده بود وبیرون رو نگاه میکرد برگشت سمت ما ، وبا انگشت اشاره به سمت من و هم خدمتیم ، و گفت تو با ماشین من مسافر کشی میکردی با این الدنگ ، و به هم خدمتیم اشاره کرد با تته پته گفتم نه جناب سر هنگ کنار خیابون وایساده بودن وکسی سوارشون نمیکرد دلم براشون سوخت وسوارشون کردم سرم محکم داد کشید طوری که من و هم خدمتیم از جامون پریدیم سرهنگ گفت: همشون باهم بودن؟؟؟ برو ،برو خودت رو رنگ کن یه آشی براتون بپزم که یه وجب روغن روش باشه روی کاغذ یه چیزایی نوشت و داد دستمون .... وگفت ده روز مرخصی براتون نوشتم تا برید یکم استراحت کنید و آب خنک بخورید تا دیگه از این غلطا نکنید و سه ماه اضافه خدمت و بعد از استراحت ده روزتون تشریف میبرین یه هفته بیگاری مفهوم شد بااحترام نظامی نامه رو از دست سرهنگ گرفتم و با احترام خواستیم از اتاقشون خارج بشیم که جناب سرهنگ صدام کرد وگفت: کارم هنوز باتو یکی تموم نشده بعد از اتمام تنبیهاتت میای کارت دارم دوباره احترام نظامی گذاشتم و گفتم: چشم قربان و از اتاق خارج شدم الان سالها از اون جریان گذشته یادش بخیر هر وقت یاد اون موقع میفتم حالم بد میشه که چطور پیش مافوقم ضایع شدم اون جریان شد درس عبرت تا دیگه از این کارا نکنم ولی اینم بگم بعد اون ماجرا هنوز هم با جناب سرهنگ رفت وآمد خانوادگی دارم، چون بعد از تنبیهاتم حقیقت ماجرا رو به سرهنگ گفتم از اون به بعد هر وقت سر هنگ منو میدید میگفت احمدی هر وقت هوس کباب کردی بیا پیش خودم *~~~~~~~~* سمیه کاظمی
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم